سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عصردانایی

 

 این نامه به جهت محتوی چنان زیبا وعمیق می باشدکه خواندن چندین باره آن به همگان توصیه می شود.

چارلی چاپلین بازیگری کمدی بریتانیا و فردی بسیار مشهور در تاریخ هالیوود در دوران فیلم سیاه و سفید بود

 او در 16 آوریل 1889 چشم به جهان گشود و در غروب 25 دسامبر 1977 با دنیا وداع نمود.

او در نامه ای تاریخی حرف هایی بسیاری را برای فرزندش “جرالدین”  نوشت که آنها را با هم میخوانیم:

 

جرالد دخترم

از تو دورم ولی یک لحظه تصویر تو از دیدگانم دور نمیشود. اما تو کجائی ؟

در پاریس روی صحنه تئاتر پرشکوه شانزه لیزه

این را میدانم و چنان است که گوئی در این سکوت شبانگاهی آهنگ قدمهایت را میشنوم.

شنیده ام نقش تو در این نمایش پرشکوه ، نقش آن دختر زیبای حاکمی است که اسیر خان تاتار شده است.

 

  

جرالد

در نقش ، ستاره باش ، بدرخش ، اما اگر فریاد تحسین آمیز 

تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هشیاری داد.

امروز نوبت توست که صدای کف زدنهای تماشاگران گاهی تو را به آسمانها ببرد.

به آسمانها برو ولی گاهی هم روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن ،

زندگی آنان که با شکم گرسنه در حالیکه پاهایشان از بینوائی میلرزد و هنرنمائی میکند.

من خودم یکی از ایشان بودم. تو مرا درست نمیشناسی.

در آن شبهای بسی دور با تو قصه ها بسیار گفتم اما غصه های خود را هرگز نگفتم ،

آن هم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین صحنه های لندن آواز میخواند و صدقه میگیرد.

این داستان من است.

من طعم گرسنگی را چشیده ام ،

من درد نابسامانی را کشیده ام و از اینها بالاتر ،

رنج حقارت آن دلقک دوره گرد که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزند

اما سکه صدقه آن رهگذر غرورش را خرد نمیکند را نیز احساس کرده ام.

با این همه زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد.

داستان من بکار نمی آید، از تو حرف بزنم . بدنبال نام تو ، نام من است ، چاپلین.

 

  

جرالد دخترم

دنیائی که تو در آن زندگی میکنی دنیای هنرپیشگی و موسیقی است.

نیمه شب آن هنگام که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آئی ،

آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن

ولی حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل میرساند بپرس.

حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خرید لباس بچه نداشت ، مبلغی پنهانی در جیبش بگذار.

به وکیل خود در پاریس دستور داده ام فقط وجه این نوع خرجهای تو را بی چون و چرا بپردازد.

اما برای خرجهای دیگرت ، باید یرای آن صورت حساب بفرستی

 

  

دخترم

گاه و بیگاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد ، مردم را نگاه کن ، 

زنان بیوه و کودکان یتیم را بشناس و دست کم روزی یکبار بگو:

«من هم از آنها هستم» تو واقعاً یکی از آنها هستی و نه بیشتر

هنر قبل از آنکه دو بال دور پرواز به انسان بدهد ، اغلب دو پای او را میشکند.

وقتی به مرحله ای رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی ،

همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومه پاریس برسان. من آنجا را خوب میشناسم.

آنجا بازیگران همانند خویش را خواهی دید که قرنها پیش ، زیباتر ، چالاکتر و مغرورتر از تو هنرنمائی میکنند.

اما در آنجا از نور خیره کننده نور افکنهای تئاتر شانزه لیزه خبری نیست.

نور افکن کولیها تنها نور ماه است.

نگاه کن آیا بهتر از تو هنرنمائی نمیکنند ؟

اعتراف کن دخترم

همیشه کسی هست که بهتر از تو هنرنمائی کند

و این را بدان که هرگز در خانواده چارلی چاپلین کسی آنقدر گستاخ نبوده است

که یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن یا کولی هنرمند حومه پاریس را ناسزائی بگوید.

 

 

دخترم

چکی سفید برایت فرستاده ام که هر چه دلت میخواهد بگیری و خرج کنی

ولی هر وقت خواستی دو فرانک خرج کنی با خود بگو سومین فرانک از آن من نیست

این مال یک فقیر گمنام باشد که امشب به یک فرانک احتیاج دارد.

جستجو لازم نیست ، این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت.

اگر از پول و سکه برای تو حرف میزنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون این فرزند شیطان خوب آگاهم.

من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه برای بندبازانی که بر روی ریسمانی بس نازک و لرزنده راه میرفتند نگران بوده ام

اما دخترم این حقیقت را بگویم

که مردم بر روی زمین استوار و گسترده بیشتر از بند بازان ریسمان ناستوار ، سقوط میکنند.

 

  

جرالد دخترم

پدرت با تو حرف میزند. شاید شبی درخشش گرانبها ترین الماس این جهان تو را بفریبد.

آن شب است که این الماس همان ریسمان نااستوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است.

روزی که چهره زیبای یک اشراف زاده بی بند و بار ترا بفریبد،

آن روز است که بندباز ناشی خواهی بود زیرا بندبازان ناشی همیشه سقوط خواهند کرد.

از این رو دل به زر و زیور مبند.

بزرگترین الماس جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه میدرخشد.

اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی با او یکدل باش

و براستی او را دوست بدار و معنی این را وظیفه خود در قبال این موضوع بدان.

به مادرت گفته ام که در این خصوص برای تو نامه ای بنویسد.

او بهتر از من معنی عشق را میداند.

او برای تعریف عشق که معنی آن یکدلی است ، شایسته تر از من است.

 

  

دخترم

هیچکس و هیچ چیز دیگر را در این جهان نمیتوان یافت

که شایسته آن باشد که دختری ناخن پای خود را به خاطر آن عریان کند.

برهنگی بیماری عصر ماست.

به گمان من ، تن تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است.

 

  

جرالد

برای تو حرف بسیار دارم ولی به موقع دیگر میگذارم و با این آخرین پیام ،

نامه را پایان می بخشم.

« انسان باش ، پاکدل و یکدل ، زیرا گرسنه بودن ، صدقه گرفتن و در فقر مردن ،

هزار بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است